جدول جو
جدول جو

معنی نیم زبان - جستجوی لغت در جدول جو

نیم زبان
(زَ)
کنایه از کم گو و شخصی که از حیا و ادب یا از صلابت و مهابت مخاطب سخن نتواند گفت. (آنندراج). کسی که از خجالت و شرمساری یا حماقت یا جهتی دیگر نمی تواند سخن گوید و حرف زند. (ناظم الاطباء) :
گرچه روی سخن امروز سراسر با ماست
ما ز کم حوصلگی نیم زبانیم همه.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق
یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن
یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم زبان
تصویر هم زبان
هر یک از دو یا چند تن که به یک زبان و یک لغت صحبت کنند، کنایه از هم دل، کنایه از همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخم زبان
تصویر زخم زبان
کنایه از سخن زشت که دل کسی را بیازارد و او را رنجیده سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
بی رمق، نیم بسمل
فرهنگ فارسی عمید
(زَ مِ زَ)
گزیدن کسی با سخن. ضربۀ زبان. کنایه از دشنام دادن. ملامت کردن. سخن تلخ گفتن درباره کسی. بدیهای او را برخش کشیدن. سرزنش کردن. گوشه و کنایه زدن. گواژه. بیغاره. فسوس. طعنه زدن. در زبان فارسی و عربی، چه در سخن نظم و نثر فصحا و چه در تداول عوام، امثال فراوان درباره زخم زبان (طعن اللسان) موجود است:
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان.
اسدی.
چه زخم زبان هم نبودی پسند
ز رای حکیمان شدی بهره مند.
نظامی.
که نیست زخم زبان در جهان صلاح پذیر.
اثیر اومانی.
زخم کآن از زبان یاران است
بدتر از زخم تیرباران است.
مکتبی.
گر مرهم سینه هست بسیار
گو زخم زبان مباش در کار.
؟
آنچه زخم زبان کند با من
زخم شمشیر جان ستان نکند.
؟
- امثال:
زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است (امثال و حکم دهخدا) ، مجروح گشتن بوسیلۀ شمشیر بهتر است از شنیدن طعنه و گواژۀ خصمان. رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نکوگوی. فصیح
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
نرم زبان بودن. ملایمت. ملاطفت. رجوع به نرم زبان شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
مردی که نصف عمر خود را گذرانیده باشد. (ناظم الاطباء). کسی که به اواسط جوانی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، اسب رام نشده و دست آموز نگشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ زَ)
شخصی که در زبانش اثر عظیم باشد. (آنندراج). کسی که زبان او همیشه به بدگویی عادت کرده و از مردم بد میگوید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ زَ)
سیاه زبان. بدزبان. عیبگو، کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج) :
پیک بشارتی شد و اشک سفید پی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی (از آنندراج).
- سیه شدن زبان، از کار افتادن زبان به سبب پر گفتن. (آنندراج) :
فقیه اگرچه سیه شد زبانش از تکرار
نیافت مسئله چون کلک تنگ شق ز کتاب.
طغرا (از آنندراج).
، سق سیاه شدن:
حذر از تیره روزی باید ای اهل سخن کردن
زبان چون شد سیه ویران کند شهری بنفرینی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به سیاه زبان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
نرم گوی. آدمی آهسته گوی و ملایم. (آنندراج). که زبانی خوش و ملایم دارد. که به ملایمت و ملاطفت با دیگران گفتگو کند
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نیم شب. هنگام نیم شب. در دل شب:
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
کسائی.
حاکم در جلوۀ خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
این شب دین است نباشد شگفت
نیم شبان بانگ و فغان کلاب.
ناصرخسرو.
درگه میران غز درشکنی نیمروز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 268).
نوش لب رفت پیش نوش لبان
چنگ را برگرفت نیم شبان.
نظامی.
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیم شبان و دعای اسحارش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ)
آنکه بعض حروف را به جای بعض دیگر آرد چون لام به جای راء و دال به جای گاف و تاء به جای کاف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنچه که نه کاملا باز و نه کاملا بسته باشد، یا چشم نیمباز. چشم نیم خفته و نیم گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری درتکلم بزبانی شرکت دارد، همدمی که سخن شخص را نیک دریابد: هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گر چه دارد صد نوا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم زال
تصویر نیم زال
زنی که بنصف عمر رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
فرسوده، خسته، جان به لب رسیده، نیم جان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بال
تصویر نیم بال
یا نیم بالان، جمع نیم بال
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که از خجالت و شرمساری و یا حماقت و یا جهتی دیگر نمی تواند تکلم کند
فرهنگ لغت هوشیار
کم سخن، کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد: (همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زبان عشق بسیار داشت)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم جوان
تصویر نیم جوان
کسی که باواسط جوانی رسیده، اسب رام نشده و دست آموز نگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم زبان
تصویر زخم زبان
گزیدن کسی با سخن، سرزنش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیم بان
تصویر تیم بان
کاروانسرادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
((~. زَ))
متفق القول، یک دل
فرهنگ فارسی معین
سرزنش، سرکوفت، طعن، طعنه، ملامت، نکوهش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
Unspeakable
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
несказуемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
unsagbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
невимовний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
niewypowiedziany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
无法言喻的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
indecifrável
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
indicibile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
innombrable
دیکشنری فارسی به اسپانیایی